آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

سفر به سنندج

گل پسر قشنگم تو چند روز تعطیلی صبح چهارشنبه یهو بابایی گفت بریم سنندج البته از قبل خودش برنامه ریزی کرده بود حاضر شدیم و شما که غرق تماشای به قول خودت ماکل جکسون بودی مامان کجا میریم  انندج میریم خوشحال حاضر شدیم و توی ماشین همش خواب بودیم و نزدیکای سنندج مامان یه چیزی میخوام بخورم بابایی فورا یه اتاق تو هتل بعد کلی گشتن گرفتیم پیش به سوی غذا خوردن حسابی گشنت بود کلی تو رستوران حرف میزدی ساکت باشید غذا بخورید سالادددددددددد میخوام چقد خوشمزه است خلاصه بعد رفتیم استراحت به قول شما بابا جون بریم اوتل عصری هم تا شب گشتیم دوباره بعد یه شام مفصل کلی پیاده روی که تو انقد دوویدی شیرین زبونی کردی میگفتی بابا مامان جون من مراقبتون هستم آقا ...
20 خرداد 1393

27 ماهگی پسمل کوچولو

عزیزم 28 ماه از تولد هم گذشت چقد شیرین و زود گذر کاش میشد زمان را نگه داشت از اینکه روز به روز بزرگتر میشی با بابی حسرت میخوریم چون بهتریم لحظات زندگی ما رقم میخوره قند عسل داره مرد میشه اما قربون این قد کشیدن چاره ای جز لذت بردن از این لحظات هم نیس چون روزی هم حسرت این روزهارو میخوریم . عزیزم 28 ماهگی با تعطیلات آخر هفته یکی شد و ما تصمیم گرفتیم به خونه مامان بزرگ بابا بزرگ بریم چون بابایی یه کار اداری هم داشت خلاصه سه شنبه رفتیم اونجا کلی بهت خوش گذشت اول اینکه تا حوصلت سر میرفت میگفتی من برم یه هوایی بخورم با بابایی هوا خیلی خوب. تازه به هوای کار بابابی چون 3 تایی میرفتیم کلی میگشتیم. پسرم خیلی شیرین زبون و باهوش شدی وقتی حرف میزنی خ...
13 خرداد 1393

نمایشگاه کتاب در تهران

سلام قشنگ مامانی امروز هم اومدم از فرصت لا لا بودن جبگر استفاده کنم برات بنویسم عزیزم روزها مثل باد گذشت و موقع رفتن شد بعد از 28 روز دوری از بابایی که حسابی دیگه دلتنگت شده باید با همه خاطره و کلی دلتنگی به شهرمون برگردیم دیگه کاریش نمیشه کرد زندگی همین گلم . با خان دایی ظهر سه شنبه حرکت کردیم و توی ایستگاه قطار بعد خداحافظی با خاله زکی و مامانی که حسابی سخت بود رفتیم تو کلی بهانه شونو گرفتی میخوام برم پیششون. شب بابایی پرهام توی راه آهن منتظرمون بود و به محض دیدن پرهام خان کلی روحیه گرفتی گلم شب بیصبرانه منتظر بابایی بودیم برسه که نیومد ما خوابیدیم صب که بیدار شدیم بابای کنارمون بود تو هم ذوق کردی هم با حالتی خجالتی بهش نگا میکردی...
4 خرداد 1393
1